تمام هوش و حواسم پیش کاظم بود و رویاهای قشنگی را برای آینده در سر داشتم اما پسر عمه ام پس از آن که ۲ سال احساساتم را به بازی گرفت دنبال سرنوشت خودش رفت و با دختر دیگری ازدواج کرد. این شکست عاطفی برایم خیلی گران تمام شد و با توجه به این که خانواده ام از علاقه مندی من به کاظم مطلع بودند احساس سرشکستگی و شرمندگی می کردم.
همسایه ها زاغ سیاه شوهرم را چوب می زدند و برایم خبر می آوردند که هر موقع برای دیدن پدر و مادرم به شهرستان می روم، او زنان خیابانی را به خانه می آورد. این موضوع خیلی مرا عذاب می داد اما چون آشنایی من و بهزاد نیز از یک دوستی خیابانی شروع شده بود و خانواده ام از اول با ازدواج ما مخالف بودند، نمی توانستم چیزی بگویم و حرفی بزنم.
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت